امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

شرافت این روزها...

  

  زن دیگر از لغزش نگاه های هوسبار مردها بدش نمی آمد.

   از دستهای بی حیای مردها که با سماجت وجودش را می کاویدند، دوری

    نمی کرد.

   از پچ پچ های دروغ عاشقانه زیر گوشش، نمی رنجید.

   دیگر از اتاق هایی با پرده های سیاه، نمی ترسید.

   از تخت هایی با ملافه های سپید بدش نمی آمد.

   از شنیدن قهقهه های مستانه و بوی تند الکل ناراحت نمی شد.

   از تنها ماندن با دو مرد در اتاقی نیمه تاریک، نمی هراسید.

   زن،

   دیگر در هنگام شمردن اسکناس های تن فروشی اش،

   اشک نمی ریخت!

   ...

   حالا خنده ی کودک 5 ساله اش از داشتن یک عروسک و خوردن یک بستنی!!!

   برایش، شرافت بود!

   حسنا




Weblog Themes By Pichak

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 584
بازدید کل : 231764
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ